از نصير سریکشکاویج
ناصر، مترجم و روزنامهنگار، بهتازگی به جمع تحریریهی تونيوز اينترنشنال پیوسته است. در این متن، او برداشتهای شخصی خود را از کلاس زبان در آلمان روایت میکند: انسانها، داستانهایشان، و ورود تدریجیاش به زبانی تازه.
«روزی میرسد، نصير، که تو در آلمان خواهی بود.» این، جملهای بود که مدیر مدرسهام در سیزدهسالگی خطاب به من گفت. هجده سال گذشت و حالا من در کلاس درسی در شهر توبینگن، واقع در جنوب آلمان، نشستهام و زبان آلمانی میآموزم؛ در کنار دوازده انسانی دیگر از گوشه گوشهی این جهان پرجوش و خروش. شاید آن روز چیزی را در من دیده بود که خودم قادر به دیدنش نبودم. من در سی سالگی به آلمان آمدم؛ با ویزایی در دست و دلی که از چمدانم سنگینتر بود. چمدانیکه وزن دو انقلاب را با خود داشت: یکی در دل سالهای تاریک ترور و خشونت در خاورمیانه، و دیگری پس از دیداری کوتاه با دوست آلمانیام در کافهای در اربیل، واقع در کردستان عراق. آن روزها من از خیزش «زن، زندگی، آزادی» در ایران گزارش میدادم؛ خیزشی که از شهریور ۱۴۰۱ شعلهور شد.
من اهل شمالغرب ایرانم. فصل فعلی زندگیام جستوجویی است برای معنا، و شاید برای کشف دوبارهی خویشتن. اما در این پنج ماه اخیر، زندگیام بیش از هر چیز تحت تأثیر یک اجتماع بوده است: مدرسه زبانآموزی که در آن مهاجران و پناهجویان، زبان آلمانی میآموزند.

صبح بخیر به زبانهای گوناگون
هر صبح زود بیدار میشوم، کولهپشتیام را برمیدارم و سی دقیقه پیاده به سوی مدرسه میروم. وقتی به کلاس میرسم، اغلب سه همکلاسی اوکراینیام پیش از من آنجا هستند. صداهایی از گوشه و کنار میآید که به روش خودشان میگویند: «گوتنمورگن» (صبحبخیر). ما هجده نفریم، هر یک با داستانی یکتا. برخی، پس از حمله به سرزمینشان خانهای تازه یافتهاند. برخی دیگر، چون من، از دست تعقیب و سرکوب سیاسی گریختهاند و بعضی به دنبال کار یا به خاطر خانواده، به اینجا آمدهاند. پنج روز در هفته، چهار ساعت در روز و این تکرار، بیاثر نمیماند. من هرروز میبینم که زبان ما جان میگیرد، سخنمان شکل میپذیرد و راستش را بخواهید، خوش اقبالیم که چنین معلمانی داریم.
معلم اصلیمان، فرنندا موبیوس، نوری است در این کلاس؛ هم در معنا و هم در حقیقت او تجربهی فرهنگی فراوانی دارد و با هر دانشآموز به سبک خودش سخن میگوید. یکبار به من گفت: «سالها زندگی در خارج از آلمان به من یاد داده بدون پیشداوری با آدمها ارتباط بگیرم. مثلاً در دوران اقامتم در ایران دیدم که زنان، بر خلاف تصورم، اعتماد بهنفس بالایی دارند. با وجود سرکوب سیاسی و اجتماعی، بسیاری از زنان ایرانی با عزت به زندگی شان ادامه میدهند و خود را در دریای ترحم نمیافکنند. این روحیه مرا شگفتزده کرد.»
داستانهای موبیوس، چه از ایران و چه از سبکهای مختلف آموزش، بیش از آنکه حکایت باشند، دید ما را نسبت به یادگیری دگرگون میکنند و مهمتر از آن، دیدمان به خودمان. برای بسیاری از ما، همین که به چشم انسان کامل دیده میشویم، نه فقط زبانآموز، خود نوعی التیام است. موبیوس اغلب میگوید: شهود قلبی، به همان اندازهی دستور زبان، برای یادگیری زبان مهم است: «اگر هنوز آن حس را نداری، نگراننباش، زبان با زمان میآید.»

زبان به مثابهی کلید تعلق
ضرب آهنگ زندگی در کلاس، بازتابی است از زندگی واقعیمان. برخی تماموقت کار میکنند، برخی مراقب خانوادهاند. بسیاری، پس از تبعید، تازه شروع کردهاند.
ایرنه گریمالدی، ۳۳ ساله و اهل ایتالیاست. در نانوایی کار میکند، آلمانی میآموزد و میگوید: «کار کردن و زبان یاد گرفتن همزمان آسان نیست، اما من تحت فشار بهتر عمل میکنم. برایم کار فقط درآمد نیست؛ راهی است برای نشان دادن اینکه که هستم. میخواهم روان حرف بزنم، مسیر شغلیام را بسازم و زندگیام را بهتر کنم.» او میافزاید: «یادگیرندهی خوب کسی است که نه فقط دستور زبان، بلکه فرهنگ و روزمرگی و حرف زدن مردم را هم یاد میگیرد. در محل کار مجبورم حرف بزنم، و همین مرا جلو میبرد.»
برای برخی دیگر، چالش نه فقط زمان، که خودِ اندیشه است. هانا، ۲۸ ساله، از اوکراین آمده. میگوید: «بعضیها با نظم و انضباط مشکل دارند، بعضی دیگر بین خانواده و زندگی روزمره فرصتی نمییابند و برای برخی، زبان همیشه دشوار بوده.»
محمد، ۳۷ ساله، اهل افغانستان است و با خانوادهاش اینجا زندگی میکند. برای او یادگیری زبان آلمانی فقط به معنای بقا نیست؛ بلکه پلی است به سوی ارتباط: «در افغانستان مردم در خیابان با هم سلام و احوال پرسی میکنند و حرف میزنند. اینجا در آلمان، مردم بیشتر در جمعهای خاص یا انجمنها گفتگو میکنند. اگر بخواهی عضوی از جامعه باشی، باید آلمانی بلد باشی راه دیگری نیست.»
زبانی که به مرور زمان میگشاید
محمت، ۴۵ ساله، معلم تاریخ و پدری اهل ترکیه، زبان را دروازهی فرهنگ میداند: «تاریخ برای من همیشه با زبان گره خورده. زبان نشان میدهد که مردم چگونه فکر میکنند. یاد گرفتن آلمانی یعنی فهمیدن دیدگاهی نو.» اما زبان مثل دوی ماراتن است: «جایی میرسد که تقریباً همه چیز را میفهمی اما نمیتوانی سریع جواب بدهی. اندیشهها سریعتر از واژهها میآیند و این، سختترین بخش کار است.»
مارک تواین زمانی نوشت که یاد گرفتن آلمانی مثل پازلی چهاربعدی است بی آنکه تصویری روی جعبهاش باشد. راست میگفت. در روزهای اول، سکوت من در کلاس، صدای زبانی در ذهنم بود. سرم پر بود، اما دهانم بسته. آلمانی جای زیادی در ذهنم اشغال میکرد. آلمان به ما تنها زبان نمیآموزد. این کشور فرصتی به ما میدهد تا بیاموزیم چگونه اینجا زندگی کنیم. کلاسهای ویژه برای مهاجران و پناهجویان رایگاناند. دولت هزینهی اجاره و زندگی روزمره را پشتیبانی میکند. مددکاران اجتماعی، راه و رسم همزیستی را نشان میدهند و مهمتر ازهمه: در کلاس، صدای ما شنیده میشود.
توصیف صادقانهی موبیوس از تدریس هم زیباست و هم تأملبرانگیز:«گاهی حس میکنم میخواهم تعداد زیادی شکلات خوشمزه را در جعبهای خیلی کوچک جا بدهم. آخرش با شور و شوق بیش از حد، هدف را از دست میدهم.» شاید ما هم چنین میکنیم؛ تلاش میکنیم زندگی، خاطرهها و امیدهایمان را در قالب جملههایی نو بریزیم. گاه، دستور زبان پاسخگو نیست. اما ما باز هم تلاش میکنیم

زبانِ منِ تازه
در گذشته، آزادی برای من یعنی رهایی از فاشیسم دینی و مذهبی؛ سیستمی که با مفاهیم مسموم، خانوادهها را در ایران آلوده کرده و رنج را با فقر ژرفتر ساخته بود. امروز، آزادی یعنی سادهترین چیزها: گفتوگو با مأمور ایستگاه قطار یا نشان دادن راه به غریبهای. اعتماد، پیشتر، امری خطرناک بود. اکنون، یعنی: از معلمم بخواهم اشتباهاتم را اصلاح کند. دوستی و عشق؟ من اکنون دارم این مفاهیم را برای خودم از نو تعریف میکنم؛ مثل اغلب واژههای آلمانی که معنا و کارکردشان به بافتار بستگی دارد.
و همین است زبان: ما میآموزیم. فراموش میکنیم. دوباره تلاش میکنیم. وقتی در جامعهی نو قدم میزنم، درمییابم: زندگیام در آلمان همچون ذرهبینی است که روشنتر از گذشته نشانم میدهد که که بودم و که خواهم شد. این راه، دراز خواهد بود. اما تا آن روز، در همهی پلههایی که از آنها بالا میروم، این واژههای آلمانی نیز راهشان را به بیرون خواهند یافت.
tun25032506